آتش زند در خرمنم اندیشه هجران تو
آتش زند در خرمنم اندیشه هجران توامیدها دارم به دل دست من و دامان توعمری به تو دلبسته اماز این و از آن رسته امجامی دگر می بایدم از غمزه چشمان تومحمد ناصر قناعتیان
آتش زند در خرمنم اندیشه هجران توامیدها دارم به دل دست من و دامان توعمری به تو دلبسته اماز این و از آن رسته امجامی دگر می بایدم از غمزه چشمان تومحمد ناصر قناعتیان
گفت هان ای سخرگان گفت و گووعظ و گفتار زبان و گوش جوپنبه اندر گوش حس دون کنیدبند حس از چشم خود بیرون کنیدپنبهٔ آن گوش سر گوش سرستتا نگردد این کر آن باطن کرستبیحس و بی...
گفت آن درویش ای دانای رازاز پی این گنج کردم یاوهتازدیو حرص و آز و مستعجل تگینی تانی جست و نی آهستگیمن ز دیگی لقمهای نندوختمکف سیه کردم دهان را سوختمخود نگفتم چون د...
تا در طلب گوهر کانی کانیتا در هوس لقمهٔ نانی نانیاین نکتهٔ رمز اگر بدانی دانیهر چیزی که در جستن آنی آنیدیوان شمس
آب در کشتی هلاک کشتی استآب اندر زیر کشتی پشتی استچونک مال و ملک را از دل براندزان سلیمان خویش جز مسکین نخواندکوزهٔ سربسته اندر آب زفتاز دل پر باد فوق آب رفتباد درویشی ...
جان و جهان! دوش کجا بوده ای نی غلطم، در دل ما بوده ای دوش ز هجر تو جفا دیده ام ای که تو سلطان وفا بوده ای آه که من دوش چه سان بوده ام! آه که تو دوش کرا بو...
هان ای طبیب عاشقان دستی فروکش بر برم تا بخت و رخت و تخت خود بر عرش و کرسی بر برم بر گردن و بر دست من بربند آن زنجیر را افسون مخوان ز افسون تو هر روز دیوانه ترم خواهم که ...
من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا آن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیا بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا نانی بده نان ...
مثنوی معنوی | دفتر دوم ابلهان گویند کین افسانه را خط بکش زیرا دروغست و خطا زانک مریم وقت وضع حمل خویش بود از بیگانه دور و هم ز خویش از برون شهر آن شیرین فسون تا نشد ف...
چند روزی هم بر آن بد بعد از آنشد پشیمان او از آن جرم گران داد سوگندش کای خورشیدروبا خلیفه زینچ شد رمزی مگو چون ندید او را خلیفه مست گشتپس ز بام افتاد او را نیز طشت دید ...
دست من گیر ای پسر خوش نیستم ای قد تو چون شجر خوش نیستم نی بهل دستم که رنجم از دل است درد دل را گلشکر خوش نیستم تا تو رفتی قوت و صبرم برفت تا تو رفتی من دگر خوش نیستم دس...
ملامت کردن مردم شخصی را کی مادرش را کشت به تهمت آن یکی از خشم مادر را بکشت هم به زخم خنجر و هم زخم مشت آن یکی گفتش که از بد گوهری یاد ناوردی تو حق مادری ...
عشق زنده در روان و در بصر هر دمی باشد ز غنچه تازهتر عشق آن زنده گزین کو باقیست کز شراب جانفزایت ساقیست عشق آن بگزین که جمله انبیا یافتند از ...